تله وال سرویس اشتراک تلگرام

وبلاگ رسمی سایت تله وال

تله وال سرویس اشتراک تلگرام

وبلاگ رسمی سایت تله وال

تله وال سرویس اشتراک تلگرام

سایت تله وال http://tele-wall.com سرویسی برای اشتراک گذاری مطالب کانال های تلگرام - ایده ای نو و منحصر بفرد - با تله وال بروز باشید , Telegram Share Service (Tele-Wall). Find your channels and their posts on timeline

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

# 1




اصلا قرارمان عملیات در خاک عربستان نبود. حتی آرایش جنگی یا عملیاتی هم نداشتیم که کسی بخواهد فکر کند که ما قصد عملیات یا جنگ داشته باشیم! اما ظرف مدت کمتر از هفت روز از ورود کاروان ما به مکه و استقرار در آنجا، بچه های اطلاعات، اخباری مبنی بر زیر نظر داشتن ما به صورت غیر طبیعی توسط حکومت آنجا دریافت کردند!

خب چیزی نبود که بشود به همین راحتی ها از کنارش رد شد اما آنچه کار را مشکل تر میکرد این بود که ابتکار عمل دست ما نبود. فقط باید صبر میکردیم تا ببینیم که حرکت بعدی آرایه های آنان چیست؟!

کنترل جوّ التهاب در کاروانی که زن و بچه و پیر، در کنار نیروهای نظامی و امنیتی هستند و به اتفاق هم به زیارت خانه خدا رفته اند، کار مشکلی بوده و هست. اما آن جوّ به خوبی کنترل شد و عموم مردم، به زیارت و اعمال حج واجب و مستحبشان پرداختند.

باید فقط منتظر می ماندیم تا ببینیم چه میشود؟ خب! هیچ اتفاق عملیاتی خاصی تا روز هفتم ذی الحجه از طرف مقابل نیفتاد. به جز دو سه پیام محرمانه که نزدیک بود سرنوشت جنبش را عوض کند. پیام هایی از طرف اشخاصی به طرف فرمانده ما فرستاده شده بود که نمیشد به همین راحتی از کنارش عبور کرد. اما دو نکته بود که همیشه ذهن من و امثال من که نیروهای درجه سه بودیم مشغول نگه داشته بود و جرات پرسیدنش هم نداشتیم!

یکی از آن نامه ها از طرف نیروهای مردمی عراق بود که اوضاع آنجا را مساعد برای عملیات دانسته بودند و پیشنهادشان این بود که هر چه سریع تر به آنجا رفته و مدیریت بحرانش را در دست گیریم! این پیشنهادی نبود که بشود به سادگی از کنارش عبور کرد و حتی تعلّل در آن مسئله، منجر به پیشامدهای ناگوارتری میشد.

و یکی از آن نامه ها هم از طرف یکی از رجال سیاسی خودمان به فرمانده رسید که سرتاسر مصلحت و دیپلماتیک وار بود. نمیدانیم چرا این نامه، بیشتر از هر چیز دیگری، فرمانده را به هم ریخت و ناراحتشان کرد! بلافاصله، شاید به فاصله تنها یکی دو روز، همان رجل سیاسی به قصد زیارت خانه خدا، دیدارهای مفصلی هم با همتای عربستانی خود داشت! در آن دیدارها چه گذشت، نمیدانم! علاقه ای هم به دانستنش ندارم! اما هر چه بود، سبب شد که حتی لحن سخن گفتنش در دیدار با فرمانده ما عوض شود! جوری صحبت کرد که دل ما اطرافیان را خون کرد چه برسد به دل فرماندهی که چیزهایی را رصد کرده بود و میدانست که حتی بقیه در خواب هم نمیدانستند!

نمیدانم چیزی از طرح «فقد ناصر و نصرت» شنیده اید یا نه؟! در این طرح، وقتی فرمانده یا ماموری را نخواهند، یعنی دیگر برایشان ارزش چندانی نداشته باشد و خیلی هم بدشان نیاید که بی سر و صدا شهید و یا حذف شود، به محض رسیدن آن فرمانده یا مامور به محل مورد نظر، پشتش را خالی کرده و حتی اجازه ارتباط و یا بازگشت مجدد از ماموریت را به او نمی دهند!

گفتن این کلمات برایم خیلی دشوار است و قلبم را به درد می آورد اما همه مطمئن شدیم که دیگر فرمانده را نمیخواند! فرمانده ما موی دماغ شده و یا باید حذف شود تا عاقبت به خیر شود و یا باید حذف شود تا سر و صدای خیلی چیزها بالا نیاید!

با فرمانده عزیز ما همین معامله را کردند. چون وقتی آن دیپلمات، چند وسیله نقلیه و اندکی پول با خود آورد و با طنازی خاص دیپلمات ها گفت: «حریفشان نمیشوید! کوتاه آمدن از اصول هم گاهی لازم است! حیف شما! این اسب و مبالغ ناقابل خدمتتان باشد تا بعد!» اما فرمانده همان کاری را کرد که انتظارش داشتیم: یعنی نه تنها آن چیزها را قبول نکرد بلکه با دلی پر از درد از آن مقام دیپلماتیک خداحافظی کرد.

کاملا مشخص بود که فرمانده یا باید شهید شود و یا هر چیز دیگر. چون اصولا فرماندهان بااصالت، چوب مصلحت اندیشی را به تکلیف خود و نیروهایشان نمیزنند.

خلاصه ارتباط ما با عقب قطع شد! به همین راحتی! با دو سه تا دیدار دیپلماتیک، فرمانده را در دهان گرگ های تشنه و گشنه رها کردند!

ادامه دارد...

#کانال_دلنوشته های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour

  • مهدی ذوالقدر
  • ۰
  • ۰

تب مژگان


#تب_مژگان 1


⚫️ خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...

بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:

محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

⚪️ علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...

⚫️ آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...

[عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

⚫️ میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

⚪️ دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...»

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
http://www.tele-wall.ir/telegram/channels/view/Mohamadrezahadadpour
#داستان #رمان
ــــــــــــــــــــ

#سرویس #اشتراک #تلگرام #تله_وال
@telewall
https://telegram.me/joinchat/Bhl_tT1bk8atp0-5pelwCA


کلمات کلیدی:

  • مهدی ذوالقدر